بسم الله الرحمن الرحیم

-------

سر کلاس درس استاد چه گذشت؟!

-------

کلاس دیگری داشتم، ولی قید آن را زدم و سر کلاس ایشان حاضر شدم، آن هم به عنوان مستمع آزاد. کلاس هستی شناسی بود. یکی از کتاب های تألیف خودشان را تدریس می کردند. با دو تا از دوستانم رفته بودم. اول که وارد شدیم، اکثر دانشجوهای کلاس نیامده بودند لذا استاد ناراحت بودند. فقط یکی از بچه ها کتاب داشت! او هم که بیمار شده بود و نمی توانست بیاد!! یکی از بچه ها رفته بود که کتاب را از او بگیرد و بیاورد. دیر کرده بود، لذا استاد گفت هر کس سوالی دارد بپرسد. مثل همیشه با قاطعیت، انگار که همه چیز را می داند. البته تا به حال که هر چه پرسیدیم پاسخ داده است، شاید واقعاً همه چیز را بداند...

بحث در مورد معنا بود. فرمودند که چیز بی معنا نداریم. گستره ی دایره ی معنا آنقدر وسیع است که با هستی هم گلاویز می شود و در نهایت پی به این بُردیم که دایره ی هر دو بر هم منطبق است. هر چه که "هست"، "معنا دار" است. از میان موجودات فقط انسان است که "معنی" می فهمد، لذا اگر انسانی در کار خلقت نباشد؛ جهان بی معنا خواهد شد.

کلاس خیلی با شور و نشاط بود، چون اجازه ی فکر کردن به دانشجو داده می شد. مثل بسیاری از کلاس های دیگر نبود که فکر کردن ممنوع باشد و فقط باید سخنان استاد را copy کرد و در امتحان هم past. بسیاری وقت ها هم اگر هم سوالی بکنی، از سوالی که کردی، پشیمان می شود، چون استاد آنقدر پاسخ را اینور و آنور می کند تا اینکه خودت فعل "نمی دانم" را در دل شروع به صرف کردن می کنی! البته از همه ی اینها گذشته، اساتید عالم و باتقوا و البته متواضع هم کم نیستند. استادی که تمام جوانب بحث را "فهمیده" و سعی در "فهماندن" دارند. راه و چاه را به دانشجو نشان می دهند و با دلسوزی هر چه تمام تر دانشجو را ارشاد می کنند، بدون هیچ چشم داشتی. حرفی که می زنند را خود بارها تمرین کرده اند...

به هر حال داشتم از کلاس می گفتم...

بعد از کلاس چنان شور و هیجانی پیدا کرده بودم که دوست داشتم تا ساعت ها مطالعه کنم و فکر نمی کنم از اینگونه مطالعه کردن آدم خسته شود... مطالعه ای که همراه با عشق باشد... درس خواندن عاشقانه را می گویم!

سبک استاد گفتگو بود... یک حرف را اگر می زدی؛ آنقدر سوال می کرد تا خودت با دانسته های خودت به اشتباه و اشکالت پی ببری...

کلاس بی نظیری بود...

کلاس را استاد، بسیار شیرین اداره می کرد...

حتی بحثی در مورد #خدا را به میان کشیدم؛ آنقدر مصمم و عاقلانه (نه احمقانه) در مورد وجود خدا صحبت کرد که هر آدم خداناباوری سر کلاس ایشان، ناچار به وجود خدا اذعان می کرد. حتی چند جمله از ایشان، هنوز که هنوز است در ذهنم دائم در حال رفت و آمد است: «عجب خدایی دارید شماها؟ خدای شما اینگونه است؟ لابد از یک کلاس به کلاس دیگری خدایتان را عوض می کنید ها؟!». بحث این بود که من می گفتم «این من هستم که دارم حرف می زنم» اما ایشان می فرمودند «در عین اینکه تو داری حرف می زنی ولی خداست که دارد از زبان تو سخن می گوید!». به حدی زیبا و شیوا این مطلب را جا انداختند که الان که دارم بعد از دو هفته آن را تایپ می کنم، جوهر صدای سخنانش هنوز در ذهنم طنین انداز است...

 

#استاد_غلامحسین_ابراهیمی_دینانی