.
.
سال دوم کارشناسی ارشد بودم. وسط پروژه پایان نامه. ماجرای ازدواجم پیش آمد. مانده بودم چه کنم. بروم به استادم بگویم من می خواهم ازدواج کنم و پروژه بخوابد؟! با خودم می گفتم اگر یک دفعه به دکتر بگویم؛ دکتر مخالفت می کند و می گوید تو اصلاً برای په می خواهی الآن ازدواج کنن؟ شرایط تو الآن درست نیست، الآن وسط پروژه ات است، پروژه ات را می خواهی انجام ندهی؟!
خلاصه یک روز دکتر را دیدم. گفتم: «دکتر یک کاری با شما دارم». گفت: «زود بگو می خواهم بروم». گفتم: «امر خیر است!» وقتی ماجرا را فهمید گفت: «بیا برویم داخل اتاق». کار و عجله و این ها را کنار گذاشت. گفتم: «من می خواهم ببینم که آیا درست است کن پا پیش بگذارم؟ اصلاً شرایط من می خورد، نمی خورد؟» دکتر از دری وارد شد که من تعجّب کردم. خیلی خوشحال شد، هیچ حرفی راجع به پروژه نزد. شروع کرد برای من از زندگی گفتن. گفت که بله خوب کاری می کنی، چون آن موقع که ما خودمان هم ازدواج کردیم هیچ چیز نداشتیم. از خانه شان گفت، گفت: «سقف خانه ی ما موقعی که ازدواج کردم، ترک داشت و از آن آب می چکید. من می رفتم دانشگاه و می آمدم، می دیدم یک گوشه ی خانه آب جمع شده است».
آن روز کلی با همدیگر صحبت کردیم و دکتر کلی درباره ازدواج برایم گفت. همین صحبت ها بود که مرا مصمم کرد و یک ماه از آن ماجرا نگذشته، سور و سات ازدواجمان برپا شد.
(شهید دکتر مجید شهریاری)
شهید علم، ج1، ص 25